دلم براتون بگه که اینجا چه خبره...
سلام اسم من شایان, نی نیه مامانم هستم. من 16 تیر ماه سال 90 بدنیا اومدم, راستشو بخوای از وقتی که چشام باز شد اوضاع خوب نبود. من زردی داشتمو اما هر کی منو میدید میخندید حالا نمی دونم به رنگ زرده من می خندیدند یا با دیدن من خوشحال
می شدن . حقیقت اول جز مامان و بابا که از قبل بدنیا اومدنم باهام حرف میزدند کسی رو
نمی شناختم .
بعضی ها به من می گفتن دایی بعضی ها می گفتن عمو , خاله , عمه و.... اما بعدا فهمیدم خیلی هاشون الکی میگفتن چون اصلا دیگه ندیدمشون فقط نمی ذاشتن روزهای اول من بخوابم هی
منو از این بقل و به اون بقل می کردنو هی منو ماچ می کردن اما بجز چند تاشون بقیه رو
دیگهندیدم, از قرار معلوم اینجا که اومدم هر کسی یه بچه می بینه به اون القابی که گفتم صدا
می کنه . حالا اینا فامیلای مامان بودن یا بابا دیگه نمیدونم .
زمانی که من بدنیا اومدم تابستون بود و هوا گرم بود اما مامانه مامان نمی ذاشت یه لحظه
راحت باشم هر چی لباس گیرش می اومد تن من می کرد منم که اون موقع حال راه رفتن نداشتم اینقدر گرمم می شد که آب بدنم از پس کلم میزد بیرون ...
خلاصه یا گشنم بود یا دلدرد داشتم , گاهی اوقات هم که به دلم خیلی فشار می اومد یه صداهای
از همین نزدیکی می اومد که همه می خندیدن اما بعدا فهمیدم که از قرار معلوم زیاد کار خنده داری
هم نیست که اینا می خندیدن!
تا چند مدت همه دورو برم بودن اما کم کم هی می رفتنو می اومدن
یه مدت روزا مامانی مامان منو نگه میداشت , حالا هم مامانی بابا , بجز از اینکه من اونا رو
خیلی دوستشون دارم اونا هم منو خیلی دوست دارن , اما من دوست دارم بعضی موقعها
اذیتشون کنم اما فکر کنم مامان بابا از نیت من باخبرن چون هر چند مدت منو میبرن پیش دکتر ,
سوزن تو پای من میزنه منم تا یکی دو روز تب میکنم و داغ میشم و از مماخم گرما میاد بیرون
خلاصه نمی دونم اینا چرا اینکارا رو با من میکنند خوب بهتر نیست به جای این کار ها بیان بشینیم
در موردمشکلاتمون صحبت کنیم تا اینکه هی سوزن تو پای من فرو کنن ...
راستی مثل اینکه تا چند مدت دیگه قراره منم آبجی دارشم اسم آبجیم هم تارا , از این
بابت خیلی خیلی خوشحالم , فقط می ترسم نکنه بیاد مامانم همش هوای اونو
داشته باشه
نکنه بابا دیگه برام اسباب بازی نگیره؟
نکنه مامانی های من دیگه منو تحویل نگیرن و همش پیش تارا باشن ؟
نکنه تارا دمپایی های منو بپوشه؟
خیلی سوالا تو سرم هست ولی توکل به خدا !
خوب دیگه خسته شدم من رفتم بخوابم.